سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیرمرد با پسر،عروس و نوه چهار ساله خود زندگی می کرد.

دستان پیر مرد می لرزید،چشمانش خوب نمیدیدوبه سختی می توانست راه برود.

شبی هنگام خوردن شام،غذایش را روی میز ریخت ولیوانش روی زمین انداخت وشکست.

پسر وعروس خیلی از این خرابکاری پیر مرد ناراحت شدند؛

باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

انها میز کوچکی در گوشه ای از اتاق قرار دادند و پیرمرد مجبور شد به تهنایی در انجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدر افتاد وشکست،دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.

هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، او فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام،پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند قطعه چوب بازی می کرد.

رو به او کرد و گفت :پسرم داری چی درست می کنی؟پسر با شیرین زبانی گفت:

دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در انها غذا بخورید!

وتبسمی کرد وبه کارش ادامه داد...

از ان به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.






تاریخ : سه شنبه 91/3/9 | 3:55 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.